اسمش را گذاشته ام قلب سمت راست. تپش ندارد. نبض نمی زند. لگد می زند. گاهی آنقدر محکم که از جا بلندم می کند. دست می کشم روی دنده های راستم، شاید چیزی آنجا پیدا کنم. چیزی به اندازه ی یک جنین کامل که می تواند اینقدر محکم لگد بزند. اما خبری نیست. یادگار 13 خرداد سال گذشته است. یادگار دردی که اول از قلب سمت چپ شروع شد، بعد به آنجا رسید. این یک سال بیهوده کوشیده ام با قرص درمانش کنم. خواسته ام جلوی لگدهایش را بگیرم. موفق نبوده ام.
من خطر را بو می کشم. حس می کنم. ترس از خطر است که زیر دنده های راستم لگد می زند. بک جور هشدار است. قبل از 13 خرداد پارسال، یک بوق ممتد بود. یک جیغ تیز از گلوی یک دختربچه. به شک که می افتادم، دو دل که می شدم، حسم که ناخوب می شد صدای جیغ به کمکم می آمد. خطر را جیغ می زد و بعد به فرار تشویقم می کرد. اواخر جدی اش نگرفتم. جای خودش را به این لگدها داد. انگار که اگر دردم بیشتر باشد، خطر را جدی تر می گیرم.

پشت فرمان بودم که لگد زد. جنس دست دوم شده بودم.می کوشید درستی فکرم را بهم ثابت کند. پس می زدم فکرهایم را. اما محکم تر لگد می زد. باید فرار می کردم. از آدمی که دست دومم کرده بود، از آدمی که به دست دوم بودنم رضایت بیشتری داشت باید فرار می کردم. باید از همه آنهایی که فکرم، اصلا حتی حضور بی خودم برایشان ارزشی نداشت، باید فرار می کردم. تحقیر شده بودم. حقم نبود. چیزی گلویم را می گزید. جای لگد درد می کرد. من را به فرار می خواند. پاهایم را روی گاز فشار و بغضم را محکم قورت می دادم. اگر گریه می کردم کارم تمام بود. چشم هایم از شب بیداری می سوخت. شاید هم از احتمال وقوع واقعه. خروجی ها را رد می کردم. رسیدن برایم مهم نبود. فقط رفتن و فرار کردن را می خواستم. از اتوبان آزادگان سردرآوردم. گیج. گنگ. نامانوس. شادمهر داشت می خواند «نترس من کنارتم، فرقی میون ما نذار». صدایش را بستم. دروغ می گفت. همه آنهایی که از کنار بودن می گفتند دروغگو بودند. تنهایی ام را باید باور می کردم. نقطه ای مثل وسط اتوبانی غریبه. بی دوست، بی رفیق، بی مونس. آدم وقتی می پذیرد تنهاست، می پذیرد بی استعداد است، پر از نقطه ضعف است، پر از خطاهای ریز و درشت دیگر است، اما خب بالاخره همین است دیگر و باید با همینش کنار بیاید، دست دوم نمی شود. ابژه نمی شود. تحقیر نمی شود، جایی که حتی حقش است تحقیر شود.

قلب راستم که لگد می زند، گردش خون در بدنم سریعتر می شود. می دانم باید دست بجنبانم. می فهمم که جایی جا مانده ام و زندگی دارد می دود.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گلشهر اپ (دمشهر) airiplast فرکتال هنر کافه شعر معرفی هتل ها، هتل آپارتمان ها و مراکز اقامتی ایران مهدویت نگین کویر دکتر رحمت الله بابایی استخرسری