پانسمان را که برداشتم دو تکه خون بزرگ به گاز چسبیده بود. ناخنم را توی یکی فرو کردم تا مطمئن شوم هی خون است و گوشت نیست. مزهی خون دهنم را پر کرد. دهان که باز کردم خون غلیظ با شتاب بیرون ریخت. تمامشدنی نبود. دو چالهی سیاه خون بالا میآوردند. دندانهایم قرمز بود. با دست لرزان برای فاطمه نوشتم: "همینجوری داره خون میاد". بعدش را نفهمیدم. فاطمه چه نوشت و با دست خونی افتادم یا دستم را شستم، نفهمیدم. طول کشید تا مامان بفهمد. همهچیز در سکوت فرو رفته بود. صدای سوت کشداری از دور میآمد. صدای مامان هم اضافه شد. تکانم میداد. محکم. صدایش تبدیل به جیغ شد. صداها زیاد شد. محو و گنگ. میآمدند و میرفتند. صدای اپراتور اورژانس را میشنیدم. کشدار. گنگ. بم. تلاش مامان برای سرپا کردنم نتیجه نمیداد. بقیهاش را نمیشنیدم. میدیدم. بیرون بدنم ایستاده بودم و عرق روی پیشانی بابا و اشکهای مامان را میدیدم. مطمئن بودم نمیمیرم. مرگ انقدر راحت سراغم نمیآمد. اما آرزو میکردم که کاش همینقدر راحت باشد. حسرت افتاده بود بیخ گلویم. نمیدیدمش. اما نفسم را تنگ کرده بود. حسرت کارهای نکرده. راههای نرفته. گامهای برنداشته و دویدنهایی که آرزو داشتهام. دلم زندگی نمیخواست. زنده بودن و دویدن و شوق داشتن میخواست. دست زیر چانه فکر میکردم حیف شد. حیف شد. اینها را داشتم و قدر ندانستم.
راه خانه تا درمانگاه سر کوچه را چطور رفته بودم؟ روی پا بودم؟ نفهمیدم. دکتر میگفت ۶. فشارش ۶اه. سرم بیارید. اسمم را میپرسید. نمیدانستم. دهانم قفل شده بود. ردِ آب قندی که مامان با قاشق توی حلق ریخته بود تا زیر گلویم کش آمده بود. یک رشته از موهایم زیر گلو از چسبناکی قند حلقه شده بودند. پرستار آنژیوکد توی رگ دستم برد. بیفایده بیرون کشید. سوزن را توی مچم برد. ناامید بیرون کشید. دکتر خودش دست به کار شد. درد نداشتم. سوزش سوزن را نمیفهمیدم. با آدمِ روی تخت پیوند جسمی نداشتم. کنار بابا ایستاده بودم و صدای نفسنفس زدنهایش را میشنیدم. دلم میخواست آرامش کنم. بگویم چیزی نشده که. دلم میخواست اشکهای مامان را هم پاک کنم. بگویم از تو توقع نداشتم. نمیشد. حسرتهایم دور سرم میچرخیدند. دستم هنوز میتوانست بنویسد. پاهایم هنوز میتوانست راه برود. همین دیروز تدِ "زندگی کردن ورای محدودیتها" را دیده بودم. امی پا نداشت. اما خوشحال زندگی میکرد. میخواستم کمی تقلید کنم. همین دیروز دلم دوباره برای رفتن و رفتن و رفتن و خود را جایی وسط حادثه پیدا کردن مچاله شده بود.
پایم تکان خورد. بعد دستم. اختیارشان را نداشتم. صدای دکتر آشنا بود. میگفت: "ساجده خانم خوبی؟" خواستم جواب بدهم. لبهایم چسبیده بود. نالهای زدم که یعنی خوبم.
خوب نبودم. درد توی فک راستم پیچیده بود. دست و پاهایم گزگز میکرد. اما هنوز داشتمشان. هنوز شوق رفتن و رفتن توی دلم بود. هنوز پاهایی برای رفتن داشتم. توی سه باری که وجودم دوتا آدم بیربط به هم شده بود، اولین بار بود که از "هنوز زندگی کردن" خوشحال بودم.
+اخوان گفته بود "زندگانی را دوست میدارم، مرگ را دشمن
وای این با که میباید گفت
من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن"
امروز میان این دوست و دشمن، ترجیحم با دوست بود و انتخاب او هم برایم، همین بود.
صبح را با جنگ و صلح شروع کردم. از صفحهی ۳۲، جلد اول. به خلاف دفعهی اولی که سراغش رفتم، نرم بود. اسمها هنوز سخت بود، حتی تلفظشان. فقط سعی میکردم به یاد بسپارم چه "تصویر اسم"ی، چهکسی است و نسبتش در داستان چیست.
سرم را که بیرون کشیدم، ایستگاه فردوسی بودم. جوان گیتارزن و پیرمرد سازدهنیزن، سر جایشان، جلوی پلهبرقیهای خروجی، نبودند. هوا سرد بود. احتمالا آن بالاها برف آمده بود. توی خودم پیچیدم. لباسهایم زیاد نبود، اما بدنم داغ بود. تب داشت. صورتم انگار سیلی خورد.
پایم را توی خیابان که گذاشتم، از تاکسی سوار شدن منصرف شدم. خودم را کشیدم توی پیادهرو و ساعتم را نگاه کردم: "هشت و چهل و چهار دقیقه. تهش میشود یک ساعت تاخیر دیگر."
دفتر خلوت بود. مدیر اجراییمان زنگ زد و گقت کمر درد دارد. نیم ساعت بعد جانشین تهیهکننده زنگ زد. گفتهبود همسرش مریض است. هدی مسموم شده بود. بدخلقی اول صبح سردبیر که اضافه شد، همهچیز نوید یک روز افتضاح را میداد. سعی کردم با خوشخلقی تمامش کنم. جواب نداد. شانههایم را بالا انداختم. تخس شدم. "به درکی" توی دلم گفتم و کارم را از سر گرفتم.
سر ظهر دفتر گرم شد. هدی آمد. سردبیر و تهیهکننده هم. بساط جلسهمان زود راه افتاد. تمام که شد، بدنم یخ کرد. چیزی که انتظارش را نداشتم، انتظارم را میکشید. همیشه غافلگیرم میکرد. اما خودم را با آن کاملشدهتر مییافتم. قرص خوردم. نخواستم از پا بیفتم.
نگی فرودستم میکرد. حتی اگر خودم نمیخواستم. بخاطرش حرفهای عجیب میشنیدم. حرف عجیب حتی میتوانست شوخی باشد. شوخیِ یک فرادست با یک فرودست. با ادبیاتِ فرادستانه، به قصد فرودست کردن دیگری. چون زن بودم، مزاجشناسی میشدم. جمعِ طبعشناسی در اتاقم برگزار شده بود. میگفتند سودایی و مالیخولیایی هستم. نبودم. آنهمه طبیبی که سر زده بودم این یکی را نگفته بودند. ویژگیهای یک انسان سودایی را برایم میگفتند. نقاط ضعفش را. بعد از هرکدام میپرسیدند: "اینجوری هستید. نه؟" در این شوخی کثیف باخته بودم. خودم جواب نداشتم. دیگری بهجای من جواب میداد: "از من بپرسید. میشناسمش. همینجوریه". هدف از آن مراسم، حقیر کردن بود. فرودستی یک دختر را، به یادش آوردن. اگر میگفتم: "ناراحت میشوم"، باخته بودم. اگر از خودم بیش از آن دفاع میکردم هم، بازنده بودم. گذاشتم شوخیِشان تمام شود. تا با حس تحقیر دیگری و نشان دادن فرادستی خود، "کامل" شوند. تنم داغ شده بود. از ناراحتی نبود. تحقیرم کرده بودند اما پیش خودم هنوز سرپا مانده بودم. تحقیر تنها یک دلیل داشت: از اطاعت چیزی، که دادن آدرس خانهمان، یعنی خصوصیترین وجه زندگیام بود، سرباز زده بودم. استحقاقم، تحقیر بود. ناعادلانه میدانستمش. اما باید میپذیرفتم. راه دفاع نداشتم.
به سین زنگ زدم. میدانستم اگر بگویم چه اتفاقی افتاده و سکوت کردم، جواب میدهد: "تو؟ تو؟ تو هیچی نگفتی زبون دراز؟" از این فکر، تماس را با زنگ اول قطع کردم.
غروب که برمیگشتم بدنم دوباره یخ کرده بود. تا مترو که رسیدم عرقریران شروع شده بود. یک قرص و گوشهای گرم لازم داشتم تا حالم سرجا بیاید. توی مترو جنگ و صلح را دستم گرفتم. سر که بالا آوردم در پارک نزدیک خانه بودم. ماه روبرویم بود؛ قرص ماه. از پشت شاخههای درخت نگاهم میکرد. توی دلم، نبضی از تن تبدارم گفت: "شبی تب داشتم، رفتی و قرص ماه آوردی.".
آخرین تلاشهایم برای قدم زدن همراه با کسی در یک عصر پاییزی، بینتیجه ماند. یک روز مانده بود که پاییز تمام شود. تنها فرصتم بود. شاید شنبه که 1 دی میشد هم هوا هنوز پاییزی بود و میشد قدم زد؛ اما خب، پاییز نبود. وسواس فکری مانع از تجربهای دلانگیزی میشد. دوست داشتم ساعت 3 عصر پاییزی که آفتاب کم رمق است خیابان طالقانی را قدم بزنیم. دوست داشتم توی فاصلهی کوتاه درِ قدس دانشگاه تا خیابان وصال، به جز صدای پاهای خودم، صدای کسی دیگر را هم بشنوم. بعدش از وصال بالا میرفتیم. شاید آنموقع قدم زدن در پارک لاله بیشتر بهم میچسبید. نشد. باید به خانه برمیگشتم. توی دلم گفتم نمیگذارم بد بگذرد. مامان خانه نبود. خوراکی ممنوعه میخریدم، چند ساعتی هم میخوابیدم. فکرش سر ذوقم آورد. تهماندهی وقت تلف کنی را در اداره سر کشیدم. «اتحادیهی ابلهان» را از کتابخانهی اتاقمان برداشتم، به این امید که بخوانمش. وسایلم را توی ماشین آفتاب زده ریختم و یک ساعت ترمز و کلاچ کردم تا به خانه رسیدم. یک جاهایی که اتوبان راه داد، دوتا لایی کشیدم تا هیجانم را بیشتر کنم.
از لحظهی رسیدنم آیین خوشگذرانی را با خیار و زیتون و ماست چکیده شروع کردم. چی پلت خوردم و پشت بندش چایی. گوشی را سایلنت کردم و گوشهای دور گذاشتم. کنار شوفاژ دراز کش شدم و اول سعی کردم «خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» را بخوانم. از جایی که ادامه نداده بودم شروع کردم. جلو نمیرفت. حتی چشمانم را هم گرم نمیکرد. خوابم نمیبرد. اگر آنجور ادامه پیدا میکرد، روزم تلخ و کلافه میشد. توی همین فکرها خوابم برده بود. وقتی پریدم کتاب روی سینهام افتاده بود. چند سال بود اینجوری خوابم نبرده بود؟ آوای ساعت دیواری میگفت یک ساعتی گذشته. بدن سرّم را جنباندم و به آشپزخانه رفتم. ساعت 3 بود.
با یک لیوان بزرگ آب موافق بودم. چیزی نمانده بود بدنم از خشکی و بیآبی و نمکخوری، شوره بزند. اتحادیهی ابلهان را باز کردم. پاراگراف اول خوب بود: «یک کلاه شکاری سبز رنگ سری را که بیشتر به یک بادکنک حجیم شباهت داشت، میفشرد». انگار با متن خلاقانهای روبرو بودم. صفحهی 60 بود به گمانم؛ پلیس مانکوزو و خانم رایلی قهوه میخوردند. دلم قهوه خواست. پا از اتاق که بیرون گذاشتم، خانه تاریک بود. یک چیزی درونم سر برآورد: «چند وقت است اینجوری در سکوت نبودهای؟» چندین ماه بود. دلم نیامد خلسهی خنک و ساکت خانه را با روشن کردن لامپ به هم بزنم. کورمال کورمال تا آشپزخانه رفت. چراغ هود هم کارم را راه میانداخت. قهوه درست کردم. دلم نمیخواست تلخ بخورم. کمی عسل بهش اضافه کردم. بد نشد. با یک لیوان بزرگ دیگر آب، به اتاقم برگشتم. «ایگنیسش» جلوی تلویزیون ماتش برده بود تا برگردم. با خودم عهد کردم همین یکی دوروز کتاب را تمام کنم. خوشخوان بود. مدتها بود کتابی را اینهمه تند پیش نرفته بودم.
بیرون صدای باران میآمد. به پنجره میخورد. لامپ توی خیابان روشن شد. دلم قدم زدن خواست. توی آن هوا و سکوتی که تویش بودم، عیشم کامل میشد. صدای اذان از جایی دور میآمد. نمازم را خواندم. اول فکر کردم خوب و گرم بپوشم تا سردم نشود. خیالم یک پیاده روی طولانی بود. میدانستم زود گرمم میشود. لگ مشکیام را پوشیدم تا دمپای شلوارهای دیگرم خیس نشوند. خجالت میکشیدم. اولین بار بود میخواستم با لگ بیرون بروم. سارافون بافت زرشکی مشکی ام را پوشیدم. ماتیک سرخ جگری را انتخاب کردم و روی لبهایم غلتاندم. خودم را آنجوری دوست داشتم. چشمانم سرحال بودند. سفیدی دلپذیری داشتند. کمی هم پف کرده بودند. اینطوری صورتم کم سن تر میشد. توی دلم بشکنی زدم و گفتم بجنب دیگر. لامپ اتاقم که خاموش شد خانه در ظلمات فرو رفت. یاد بهجت افتادم. توی تاریکی میرفت که آدم بکشد. دم در که رسیدم دست بردم و روی لبهایم کشیدم. از پررنگی افتادند. در را قفل کردم و دو دقیقه بعد هوای بارانی را نفس میکشیدم.
هندزفری را از کیفم بیرون کشیدم. self_control را گذاشتم پلی شود و آرام قدم برداشتم. با خودم تکرار کردم که مقصد ندارم. برای راه رفتن آمدهام. اگر چادر نبود و گرمکن داشتم، حتما میدویدم. میرفتم پارک و ورزش میکردم. برانیگان با صدای محکمش میخواند: oh the night is my world و با خودم تکرار می کردم چقدر من را داد میزند. خانههای جدید محلهمان را کشف کردم. به خلاف توقعم، سرد نبود. باران ریز ریز توی صورتم میخورد. همهی وجودم ذوق داشت. چیزی غمگینم نمیکرد. میتوانستم ساعتها راه بروم. ساعتها بدوم. باران را نفس بکشم. آخرین روز پاییز را نفس بکشم و تنهایی اذیتم نکند. انگار به اصل خودم برگشته بودم. از تنهایی لذت میبردم. با خودم خلوت کرده بودم. اما نه به قصد محاکمه. نه به قصد چالشهایی که روحم در حل آنها عاجز مانده بود. با ساجدهی نوجوان خلوت کرده بودم. به فردا، به کارهای تلنبار شده، به آدمهای اضافی و اشتباهی فکر نمیکردم. اصلا به آینده فکر نمیکردم. به گذشته هم. حتی در حال هم غرق نشده بودم. بیتعلقی وجودم بالا آمده بود. مثل قطرههای ریز باران بودم. سبک. نرم. سرخوش. مدتها بود چیزی را اپوخه نکرده بودم. مدتها بود فکر و خیالهایم را در خانه جا نگذاشته بودم. چندماه یا شاید هم چند سالی بود که اینقدر سبک و نرم راه نرفته بودم. حس خوب آن ساعتها را ممنونِ خودم بودم. خیلی وقت بود به خودم مهلت زندگی در حیاط خلوت را نداده بودم.
دخترک چانهاش چین افتاد. لرزش خفیفی کرد و لبش پرانتزی منحنی رو به پایین شد. اشک از گوشهی چشمهای ریزش بیرون زد. مادرش را بغل کرد و گفت دلم تنگ شده. مادرش رو به بقیه کرد و گفت: "دلش برا باباش تنگ شده." همه آدمهایی که توی اتوبوس نگاهش میکردند، خندیدند. من بغض کردم. دلتنگیاش برایم آشنا بود. بابا که دیر به دیر به خانه میآمد، احساس سنگینی روی سینهام مینشست. نه نوازش و نه سرزنش مامان دوای دردم نبود. به زور و لجبازی چارپایهی سبز و پلاستیکی کوچک حمام را برمیداشتم. زیر پایم میگذاشتم تا از پنجره توی کوچه را ببینم. قدم نمیرسید. دهانم با چارچوب آهنی و یخزدهی پایین پنجره مماس میشد. اما چشم میچرخاندم. شبهای زمستان شهرک خوف داشت. تاریک بود. به زور چراغ جلوی خانهمان روشن میشد. نیشگونهای مامان یا خواهشهایش تاثیری در ارادهام نداشت. منتظر میماندم تا بابا سر برسد. پنجشنبه شبها کار همیشگیام بود. بابا نمیرسید. بیهوش میشدم. نیمه شب چشم باز میکردم و از صدایش خاطر جمع میشدم که آمده است. آن حجم دلتنگی را تحمل میکردم. با خیال اینکه بابا بالاخره میآید. با سرزنش مامان. با نوازش و فریبهایش. با دلخوشیهای کوچکی مثل اینکه برایم عروسک میآورد.
دلتنگیهایم بزرگ شدهاند. دهن که باز کنند من را درسته قورت میدهند. مامان اگر بداند دوباره سرزنش میکند. یا گاهی نوازش. اما دردم را دوا نمیکنند. باید خودم از پسش بربیایم. گاه به انکار. انکار دلتنگی. انکار متعلقبه آن. انکار هرچه من را به دلتنگی رسانده است. گاه به خشم. خشم از احساس اعوجاجی که نامش دلتنگی شده و میخواهد از پایم بیندازد. گاه تسلیم میشوم. میپذیرم که دلتنگم. میپذیرم که هول عظیم بر سرم آمده است. میپذیرم تا شاید دلتنگی از تسلیمم دلش به رحم بیاید. نمیآید. تسلیم را که ببیند حریصتر میشود. قدم به قدم جلوتر میآید. برای حفاظت از خودم دوباره سپر برمیدارم. انکارش میکنم. خودم را هم انکار میکنم. آنچه درونم دستکاری شده را طبیعی نشان میدهم. چیزی تسکینم نمیدهد. با خویشتن به جدال برمیخیزم. دلتنگی دلش به حالم میسوزد. رهایم میکند. جنگ نابرابر خویشتن واقعبین و خویشتن بیمنطق را به نظاره مینشیند و میداند در این درگیری آنچه کشته میشود شور و اشتیاقم برای ادامه دادن است. میداند دفعهی بعد با قدرت کمتری هم اگر هجوم بیاورد، زودتر من را اسیر میکند.
برایم نوشته است: "من هم آونگی میان الم و رنج". دلتنگیام بزرگتر میشود. دوتا آونگیم میان الم و رنج که موازی یکدیگر آویزان شدهایم. رنج میکشیم. درد یکدیگر را میدانیم. حتی راه تسکین را هم میدانیم. اما نمیتوانیم از درد یکدیگر چیزی کم کنیم. و این درد و رنج را بیشتر میکند. دوتا آونگ میان الم و رنج که تسکین یکدیگرند اما فقط میتوانند تماشاگر یکدیگر باشند.
اوایل اردیبهشت بود. عرض خیابان میرزای شیرازی را رد میکردم که گوشیام زنگ خورد. جلوی نشر چشمه که رسیدم جواب دادم. آقای کاردر بود. گفتم: «چه حسن تصادفی! خودم هم کارتان داشتم.» پنج دقیقه پیش از الفیا بیرون زده بودم. حرف آقای کاردر بود. تازه دبیر روایت الفیا شده بودم. تجربهی فیروزهی آقای کاردر را میخواستم بدانم. حرفم که تمام شد کارش را گفت. «یک روایت پنج هزار کلمهای دربارهی محرم از شما میخواهم. قرار است در جلد دوم مجموعهی کآشوب منتشر شود. جلد اول را خانم مرشدزاده درآوردهاند.» تا محرم خیلی مانده بود. اما روایت را برای سه هفتهی دیگر از من میخواست. قبول کردم. بیشتر به این خاطر که نمیتوانستم نه بگویم. برایم سخت بود. نوشتن یک روایت هم آنقدرکار سختی نبود. از فردایش چلهی زیارت عاشورا گرفتم. به نیت اینکه کار واقعا امام حسینی شود و حرف خودم درمیان نباشد.
سوژه برایم مهم بود. اینکه من چه کسی هستم که در روضهای گریه بکنم یا نه، فرقی نداشت. باید از پدیدهای حرف میزدم. اتفاقی را کشف و روایتش میکردم. سراغ آدمهای مختلف رفتم. با یک خانوادهی اصفهانی ساعتها تلفنی صحبت کردم. دربارهی جدشان: «سید یاحتین». میگفتند پیرمرد در روضههایش یک «یاحسین» که میگفت مجلس زله میشده. پیرمرد نفس داشت. نفس کمرمق. اما گیرا. قیافهاش را توی ذهنم ساخته بودم. مشکل این بود که از دم در مجلس به بعد پایم جلوتر نمیرفت. نوههایش اطلاعات بیشتری نداشتند. »سید روضه میخواند. مجلس منقلب میشد.» همهی تلاشهایم برای گرفتن نشانیهای بیشتر به خوشصحبتیهای زن و مردهای اصفهانی منجر میشد. بینتیجه. بیخیالش شدم.
سوژهی بعدی یک روستا در یزد بود. مراسم چهار چنار. یا شاید هم کمتر و بیشتر. راهنما میگفت عاشورا که میشود شاخههای چنارها را میبرند و از آن آتش غذا میسازند. میگفت به غذایشان برکت میدهد. این را هم میگفت که یک بار برای دفع دشمن از همان چوبها آتش و غذا ساختند و بهشان دادند. همهی لشگر دشمن مردند. حرفهایش بیشتر نشان از یک رسم خرافاتی بود. دیگر اینکه باید تا عاشورا منتظر میماندم و مراسم را میدیدم. وقت نداشتم. توی همان یزد سنت بلند کردن چادر حسینیه را از تلویزیون دیده بودم. از دوست یزدیام پرسیدم. بعد از کلی فکر گفت: «آهان اون پوش کردن چادر رو میگی؟ چیز مهمی نیست.»
سوژههای دیگری را هم دنبال کردم. ایدهی اولم نوشتن روایت یک پرچمدوز بود. باید یکی ازآن قصهدارهایشان را در راستهی ناصرخسرو پیدا میکردم. یک روز آنجا را پایین و بالا کردم. پای روایت همهشان نشستم. از شفای مریض پای پرچمهایشان گفتند. از کربلا رفتنهای اتفاقی خودشان. از دیدن پرچمی که خودشان دوخته بودند در حرم حضرت عباس هم گفتند. اما چنگی به دلم نمیزدند. روایت باید یک چیز خاص میشد. با پیرمردی که هفتاد سال پرچم دوخته بود هم حرف زدم. قصه نداشت. گله داشت. از بیتوجهی به صنفشان. از اینکه دیگران به اسم امام حسین میخورند و میبرند و آویزان یک پرچم برای شفاعت میشوند. توی یک پستو پسر معتادی را هم پیدا کردم. حالش خوش نبود و پرچم میدوخت. تلفنی از یکی التماس مواد میکرد. اینها را توی راهرو شنیدم. از این یکی هم گذشتم.
نفر بعدی یک پرچمدوز تهرانی در بازار قزوین بود. کسی که صبح زود میرفت. پرچم میدوخت و به تهران برمیگشت. از یک خبرنگار قزوینی سراغش را گرفتم. نمیشناخت. همهی راهها به شکست ختم میشد.
روزی که از هیچ راهی نتیجه نگرفتم، مغموم و شکسته حال راهی سفر شدم. دبیر روایتی بودم که از نوشتن یک روایت عاجز شده بودم. درد کمی برای یک تازه کار نبود.
خرداد رسید و کسی جویای حال روایتم نشد. انگار از اول چنین قراری گذاشته نشده بود. شب چهاردهم خرداد روی تخت اورژانس از درد ناله میکردم. گریه امانم را بریده بود. سرم را توی گوشی فرو بردم. آقای کاردر پیام داده بود: «منتظر روایت کآشوب شما هستم». غمی افزود مرا بر غمها.
ماه رمضان تمام شد و پیگیریها جدیتر. هنوز زبانم برای نه گفتن در دهانم نمیچرخید. نالان سراغ دوستی رفتم که ماجرا را میدانست. تلاشهایم را دیده بود. گفت: «چرا ماجرای یکی از روضههایی که خودت رفتهای را نمینویسی؟» اصول روایت نوشتن را بهم یادآوری کرد. که چقدر از ماجرا فاصله بگیرم و کجا به هستهی آن نزدیک شوم. انگار خودش در روضه همراهم بود. دوخط اول را نوشت. گفت همین را ادامه بده. ادامه دادم. با صدای روضهی مردی که دوستش داشتم در گوشم. گریه کردم و نوشتم. صحنه به صحنهی روضه را بارها پیش خودم زنده کردم. وقتی تمام شد مچاله شده بودم. بدون بازخوانی برای آقای کاردر ارسالش کردم.
چند روز بعد پیام داد. گفت روایتم جزو سه تای اول است. گفت فلانجا و فلانجایش خیلی خوب شده. چندجای دیگر را اصلاح کنم. گفت حیف است. گفت: «تا حالا مگه چند نفر روایت حاج منصور رو نوشتن هیچکس. حیفه. براش بیشتر وقت بذارید.» من اما احساس دائمیام این بود که خودم را برای روایت خرج نکردهام. چیزی بجز اشک باید از من بیرون میریخت و سرشار نشده بودم. بعد از دستکاری جزئی دیگر سراغش نرفتم. جراتش را نداشتم. تلخ نوشته بودم. بیرحمانه. میدانستم خودم هم اگر دوباره بخوانمش زخمی میشوم.
کآشوب یک منتشر شد. به خلاف توقعم، خوب نبود. کآشوب دو قرار بود قبل از محرم دربیاید. درنیامد. دههی اول محرم سهیلا برایم روایتی از یک جلسهی روضهی عجیب که رفته بود فرستاد. از خواندنش نفسم بند رفت. چقدر احساس پای آن خرج شده بود؟ سهیلا وقتی آن را مینوشت چه حالی داشت؟ چی توی سرش میگذشت؟ از کجا من را به روضهی علیاکبر رسانده بود؟ چرا آنهمه گریه میکردم؟ روایتش را برای آقای کاردر ارسال کردم. گفتم این را بهتان پیشنهاد میدهم. گفتم حتی جای روایت خودم، پشیمان نمیشوید. پشیمان نشد. گفت: «عالی بود». حالا دیگر نسبت به شنیدن این جملات آلرژی دارم.
اوایل آبان کآشوب یک را در الفیا نقد کردیم. نقدها سر وصدا کرد. شنیده بودم که گفتهاند روایت بچههای الفیا از کآشوب دو کنار گذاشته میشود. گفته بودم خوشحالم. گفته بودم اصلا وجههی خوبی ندارد. فکر کرده بودم روایتی که در آن خرج نشدهام، جایی که نشانی از من پیدا نمیشود، همان بهتر که منتشر هم نشود. بعدها روایت بهتری از مسجد ارک نوشتم. اما مثل آن روایت زهر نداشت.
خواب دیدم روایتم در کآشوب منتشر نشده. کتاب بیرون آمده بود. روی اسم من غلطگیر گرفته بودند. توی خواب خندیده بودم. برای سهیلا که گفتم پا پی شد از اطراف پرسوجو کند. نتیجه همانی بود که حدس میزدیم.
صدا پشت تلفن از راه دور میآمد. پر از خش و صداهایی که شنیدن صدای اصلی را مختل میکردند. میگفت گفتهاند: «روایتش اصلا روایت نبود.» خندیده بودم. گفته بودم: «خب لابد روایت نبود دیگر». جای دلخوری نداشت. خودم آنقدر به همین دلیل از دیگران روایت رد کرده بودم که به گفتنش عادت داشتم. حالا آن را برای خودم میشنیدم. شنیدنش خنده داشت. دبیر روایتی بودم که روایت ننوشته بودم. خواستم ته دلم را غمگین کنم. نتوانستم. چیزی از من بیرون نرفته بود. غمگینی برای چیزی که از دست ندادهام بیمعنا بود.
چند ماهی است که به «قائد خوانی» رو آوردهام. قائد در نوشتههایش پرگویی میکند، از ف به فرحزاد میرود، مقصد نهایی نوشتهاش وما ربطی به مبدأ و موضوع ندارد، اما با همهی این اوصاف خواندنیاست. سبک و دنیای نگارش او با همین جزئیات شاکله پیدا کرده. زاویهی ورود او به همهی مسائل بدیع است. از جایی به مسئله میپردازد و آن را موشکافی میکند که عمدتا کسی چنین نمیکند. قائد یک روشنفکر واقعی است. انتقاد میکند: گاهی به طنز، گاهی با شاهد مثال آوردن و گاهی به تحقیر. بر سر انتقاد خود میماند. آرشیوی است. حرفهایش را عموما مستند میکند. عامدانه از دادن لقب «نویسنده» به خود و دیگران امتناع میکند. خود را «صاحب قلم» و «صاحب کیبورد» میداند. همچنان که جلال را «قلمزن ستیهنده». (این هم ناشی از مشکل همیشگی روشنفکران با جلال است لابد).
قائد روایتگری صریح، ریزبین، با دایرهی واژگانی گسترده است. جستار نویسیاش از نمونههای متقدم این سبک است. خواننده را معطل یک حس و حال شخصی و گذرا نمیکند. میکوشد از هر موضوع تحلیلی به فراخور نگاه خودش به مخاطب بدهد و او را بینتیجه و پشیمان نگذارد. آنچه بیشتر از او آموختهام نقد و تحلیل روایت است. او با عینک نکتهسنجی به همهی متون و گفتارهایی که دربارهی موضوع، اتفاق یا حادثهای وجود دارند مینگرد. خاطرات قاسم غنی که تا سالها برای خواننده جذاب و حامل نکاتی خصوصی از مردان ت ایران و دیگر ممالک بوده، از دیدگاه قائد بیادبی، گزافهگویی و خیانت به ارباب غنی _که شاه باشد_ است. سوالی که او در «آدم ما در قاهره» پیش روی خواننده میگذارد این است: «مخاطب خاطرات چه کسانی هستند؟» و میکوشد که پاسخهایی برای آن دست و پا کند. در سایر تحلیل روایتهایش نیز همین نکته را پیش رو دارد. حتی در روایتها و جستارهای خودش جامعهی مخاطب را در نظر دارد و تعیین میکند.
اگر با عینک خود او به روایتها، مقالات و گفتوگوهایش بنگریم، نگاه او نسبت به ایرانیجماعت و تمام افعالش، آمیخته به تحقیر است. به کار بردن واژگانی نظیر «ایرانی»، «ایرانیها»، «فرهنگ ایران» با بسامد بالا در یادداشتهایش حاکی از فاصلهگذاری میان راوی و جامعهای است که در آن زیست میکند. وجود فاصله وما اتفاق ناخوشایندی نیست. جرالد هم از وم وجود آن در روایت حرف میزند. با این تفاوت که راوی باید فاصلهی مناسب را با اتفاق حفظ کند تا بتواند آن را خوب ببیند، درک و تحلیل کند.
مخاطب در نقد فرهنگ خود با قائد همدل است. اما تا همینجا که از او بپذیرد: «در ایران پرسش اصلی این است که چرا جامعه در خطی مستقیم به سوی ترقی و تعالی حرکت نمیکند تا عین خارجه شود و انگار در زیگزاگی سرگیجهآور دور خودش میچرخد.» جملاتی نظیر «ما همچنان به طرز غمانگیزی ایرانی هستیم»، مستند به هر پدیده و رویدادی هم که باشد، نشان از خودکمبینی محض دارد. او «مشاهداتی از زندگی در ایران برای خوانندگان غیر ایرانی» مینویسد و در آن سبک نوشیدن الکل ایرانیها را مسخره میکند، به فرهنگ سلام دادن ایرانیها خرده میگیرد و بسیاری یادداشتهای دیگر که همگی نشانی از وجود فاصلهای پرناشدنی میان او و مخاطبش دارند. جامعه ی ایرانی از نگاه او امّل و عقب مانده است و سفاهت نشان اول دولتمردان همین مردم است. «ایران تنها کشور دنیاست که در عبادتگاهش هزار و دویست کیلو اورانیوم با غلظت دو و نیم درصد را با پانصدتا بیست درصدی طی شش ماه، یا هشتصدتا جنس پانزده درصدی طی دوازده ماه معاوضه میکنند.» چنین جامعه ای با این مردم و دولت و جکومت و وضع عقل حتما لایق چنین حقارت هایی هم هست: «بسیاری حرفها در مذمـّت دستهای پلید استعمار، مقصردانستن قدرتهای مداخلهگر خارجی و سرزنش روشنفکران، نه بحث قانعکنندهٔ تاریخی بلکه عمدتاً قصهٔ کلثومننه است.»
قائد اگرچه احتمالا برای مردم مینویسد، میکوشد که آنها را به زوایایی جدید از هر واقعه متوجه کند، اما نگاه فرادستانهی او نسبت به مردمی که از قضا میان همانها بزرگ شده و با آنها زیست میکند، او را تبدیل به روشنفکری ایزوله کرده که احتمالا در کمتر شنیده شدن اسمش بیتاثیر نیست. اگر به سبک خود او به متونش بنگریم و راه را درست رفته باشیم، حق داریم که از او بپرسیم: «وجود اینهمه فاصله میان راوی و مروی چه عایدی دارد؟» شاید یک روایتنویس و تحلیلگر حرفهای بتواند بهتر از روایتشناسان به این سوال پاسخ بدهد.
+چندماه پیش دربارهی کتاب «آدم ما در قاهره» یادداشتی در الفیا نوشتم. دوست داشتید از اینجا بخوانید: علیه تاریخ
+بهتر این بود این یادداشت را مفصلتر و با استنادات بیشتری مینوشتم. حوصلهام این روزها برای نوشتن از عداد گفتن خارج است. شاید روزی به تفصیل بیشتر دربارهی قائد و لذت خوانش و تحقیر همزمانش نوشتم.
اتوبان خلوت بود. دم غروب، هوای دم کرده ای داشت. صیاد جنوب را پایین می رفتم. لایی می کشیدم. از بین ماشین ها چپ و راست می شدم.از لاین سرعت به لاین کندرو می رفتم و دوباره برمی گشتم. یک رانندگی دیوانه وار. ماشین ها برایم بوق می زدند. چراغ می زدند. سرعت مهلتم نمی داد تا فحش هایشان را بشنوم. از پشت نیسانی که بار کمد می برد به چپ کشیدم. فاصله با ماشین جلویی کم بود. کمتر می شد. زیر پایم خالی شد. چیزی از داخل سینه ام سر خورد و محکم توی دلم افتاد. صدای بوق ممتد پیچید توی گوشم.
ماشینم گم شده بود. درست ترش این است که آن را برده بودند. ساعت یک ظهر دنبالش می گشتم و پیدا نمی شد. بلوار اندرزگو بودم. کوچه ی 15 فوریه. پلاک 50. بیرون که آمدم فهمیدم در پلاک 50 خیابان 16 فوریه کار داشته ام. ساعت سه بود و نوبتم پریده بود. ماشینم پیدا نمی شد. نمی دانستم باید از کجا سراغش را بگیرم. گیج و حیران وسط خیابان مانده بودم.
می رفتیم شمال. یعنی از ملایر می آمدیم به تهران. اما جاده ی شمال بود. من و مامان بودیم. باباعلی و دایی بودند و خاله شیرین. مامان رانندگی می کرد. گفتم ماشین من است. قلقش را دارم. خودت را خسته نکن. من بشینم؟ و نشستم. جاده ی شمال بود. آبشار داشت. همه چیز سبز بود. من می پیچیدم. جاده سخت بود. فرمان ماشین کمک نمی کرد. صداهای اطرافم بم می شد. کش می آمد.همه چیز روی اسلوموشن بود. دهان بابابزرگ باز بود و حرف می زد. ولی فقط یک صدای بم کشدار توی سرم پیچیده بود. داد زدم. بسّه. بســـــّه! صدا توی حلقم مانده بود. داشتم خفه می شدم.
خیس عرق پریدم. گیج و گنگ دور و برم را نگاه کردم. همه چیز سیاه بود. مرده بودم؟ صداهای آشنا می شنیدم. صدای کولر توی خانه می پیچید. صدای تیز جارو کشیدن رفتگر روی آسفالت های تبدار هم می آمد. پس همه شان خواب بود. نفس عمیق کشیدم. درد از سمت چپ سرم به سمت راست رسیده بود.دست روی چشمم گذاشتم تا از باد کولر در امان باشد. این همه خواب عجیب از کجا می آمدند؟ چه ساز و کاری در جریان بود؟ برای مغزم چه اتفاقی می افتاد که این تصاویر را با چنین زحمتی تولید و تکثیر می کرد؟ این صداها، این آدم های ناآشنا. این آدرس ها. از کجا می آمدند؟ صبح که بیدار شدم یادم آمد آدرسی که امروز باید بروم، اندرزگو است. ترس مثل خوره به جانم افتاد. نکند واقعا اتفاقی می افتاد؟
ساعت یک و بیست دقیقه بود که برگشتم. ماشین سرجایش بود. توی ظل آفتاب. ترس از آینده، هیولایی می شد که شب ها به جانم می افتاد. تجربه ی سفر در زمان را زیاد داشته ام. به سال های دور رفته ام. به آینده کمتر. از ارواحی که به خواب اسکروج می آمدند، من با دوتای اول بیشتر اخت بودم. گذشته جای واکاوی داشت. جای کشف داشت. می شد از دلیل خیلی اتفاقات سردر آورد. دانستن آینده غمگینم می کرد. تلاشم را می کشت. اما می رفتم. بچه ام را می دیدم. تظاهرات را می دیدم. بچه ام را به پرستار می دادم و به خیابان می رفتم. می مردم. آدم های نزدیکم می مردند. تنها می شدم.
رویاهایم را کجا از دست دادم؟ کجا با این هیولاها عوضشان کردم؟
خوابم نمیبرد. یک نقطهی ریز در سمت چپ سرم، جایی پشت چشمم نبض میزد. با هر تپش درد را به بقیهی نقاط بدنم منتقل میکرد. باید چشمهایم را میبستم تا از نور و سرما در امان باشم. نمیشد. هرجای اتاق میرفتم باد کولر تیز و یخ در چشمم فرو میرفت. سرم را زیر پتو بردم. لامپ و گوشی را خاموش کردم. صدای پس زمینه بوق ممتد بود و تپش یک نقطهی کوچک در گوشم. پشت چشمم. به صدای دیگری احتیاج داشتم. در نهانترین لحظات زندگیام، در استرسیترینهایش، در مسکوتترینهایش هم، یک صدا پس زمینهی زندگیام بود. صدا بسته به شرایط فرق میکرد. لحن صدای مامان بود که بم میشد، کش میآمد، یا لطیف و روان بود. ترکیبی از کلماتی بود که به صدا درمیآمدند و خودشان را صدا میزدند. کلماتی که میرقصیدند دورترین نواهایی که سالهای دور در تاکسی شنیده بودم و دیگر چیزی از آن یادم نمیآمد. نتهایی که نواخته نشدهبود. امین بزرگیان نوشته بود "آدمها تنها که میشوند صدا میخواهند. هر صدایی." و ماجرای تنهایی پیرزن همسایهاش را گفته بود که همیشه اخبار گوش میداد. من در آن لحظه صدا میخواستم. رادیو چهرازی را زیر و رو کردم تا آن قسمتی را پیدا کنم که دلبر از خوابهایش می گفت. دلبر غمگینترین خواب دنیا را دیده بود. آدمها با آن میخندیدند. شاید من هم بار اول خندیده بودم. "پریدم رو اسب سفید. یارو دوماد موفرفری هم رو اسب سیاه کنارم بود. تاخت میرفتیم دشت مغان. دوماد موفرفری میگفت به ارس رسیدیم عقدم میکنه و بهم گوشواره میده. اومدم از در برم بیرون دیدم نشسته دماغشو کرده زیر درز در به جمشید میگه: خنک نسیمی کز کوی دلبر آید. گفتم پاشو گمشو تا همهرو خبر نکردم. یواش گفت: صبح زود میام سهتا میزنم به در. بریم از این دیوونهخونه. دستشو گذاشتم لای در فشار دادم. سیاه شد. تو دستش گوشواره بود. برق میزد. رنگ لاجوردی بود. رنگ ته آسمون" دلبر من را یاد فاطمه میانداخت. همسایهی دیوانهی مادربزرگ. به دختری که همیشه توی تیمارستان بود و وقتی مرخصی میآمد از دستش فراری بودیم. به نامزد فاطمه که شوهرش شد فکر کردم. به وقتی که بچهدار شد. به غم روزهایی که میگفت "عباس رفته بوشهر کار کنه" و به دختر فلجش زل میزد. عباس هیچوقت برنگشت. بچهی فاطمه را بردند بهزیستی. مادربزرگ گفت خودش از تیمارستان فرار کرده. ولی هیچوقت خبری از او نرسید. هیچکس هیچجا منتظرش نبود.
صدا را عوض کردم. شاملو برایم شازده کوچولو خواند. شازده کوچولو گریه می کرد. از اتفاقاتی که میافتاد سردر نمی آورد. هراس داشت. هراس از دست دادن تنها گلش در سیارهی کوچکش، تنها گلی که به آن دل بسته بود. شازده کوچولو نمیفهمید چرا باید اینهمه خطر در انتظار گلش باشد. سر از منطق سیاره درنمیآورد. میگفت خام است. خامتر از اینکه خیلی چیزها را بفهمد. عجز او را به گریه میانداخت. شاملو میخواند: "رو ستارهای، رو سیارهای، مسافر کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت". بغلش کرد. نوازشش کرد. اما وقتی اشکهایش یکییکی زیر گلویش غلتید، با خودش فکر کرد "چه دیار اسرار آمیزیست دیار اشک."
سر در نمی آوردم. مسافر کوچولوی تنهایی بودم روی سیارهای غریب. هراسهایم یکی یکی اتفاق میافتادند. دوستداشتنیهایم از دست میرفتند. کاری ازم برنمیآمد. خام بودم. اما نه آنقدر که ندانم هیچچیز دنیا منطق روشنی ندارد. راهنمایی وجود ندارد که بخاطر این چیزها توضیحی بدهد؛ شاید از حیرانی دربیایم. علم به عدم امکانها عاجزم میکرد. مسافرکوچولویی بودم که احتیاج به دلداری داشت. اما باید یاد میگرفتم دیار اشک دیار دل کندن از احتیاجها و دوست داشتنیهاست. از رفاقتها. از محبوبترینها. از دل بندها. از وطن. از آدمهایی که ازشان توقع داشتم. از آرمانهایم. آدمها وقتی به دیار اشک پناه میبرند که به هیچ چیز دیگر امید نداشته باشند. دل میکندم. قدم در دیار اشک میگذاشتم و فکر میکردم چه دیار سرد و بی رحمیست این دیار.
خواستم فکر نکنم. اجتنابناپذیرترین تصمیم بشری. نمیتوانستم متوقف کنم. رودهای کوچکی که جاری بودند تا به دریای عمیق خیالاتم بریزند را نمیتوانستم به تنهایی متوقف کنم.آدمها یکی یکی جلوی چشمم میآمدند. در سکوت، بهم زل میزدند. آب میشدم. عصبانی میشدم. خجالتزده میشدم. خوشحال میشدم. ۲۷ سال زندگی در nتا آدم ضرب میشد. کسی کمکحالم نبود. کسی نمیتوانست بیاید و جریان تند پخش تصاویر را متوقف کند. پتو را چنگ زدم. اشکهایم سرد میشد و درد چشمم بیشتر. جعبهی قرصها را برای چند قرص خوابآور بهم ریختم. سهتایی که میشناختم را برداشتم. از هرکدام یکی. بعدش خواب بود. همهچیز سیاه بود. غرق شدن در یک عالم سیالِ رقیق بود. سبک بودم. همهچیز را معلق کرده بودم. وارد عالمی شده، در را پشت سرم بسته بودم و همهچیز آن پشت در تعلیق بود. همهی تصاویر. همهی آدمها و اتفاقات. برای اولینبار در زندگیام هیچ تصویری نبود. هیچ صدایی نبود.
نوشته بود: "اگر دکتر به شما بگوید به احتمال نود درصد سرطان معده دارید چه میکنید؟" روی توییتش ماتم برده بود. چه میکردم واقعا؟ واکنشهای اولیه لابد سکوت و گریه و غم بود. فکرهای فلسفی بعدتر میآمدند. قکر اینکه ایا برای زنده ماندن بجنگم و یا تسلیم شوم. بدیاش این بود که درباره هیچکدام نمیشد تنهایی تصمیم گرفت. این تصمیمها بسته به کلی آدم دیگر میشود. پدر و مادر، دوست و برادر و کلی آدم غریبهی دیگر که همه متفقند خب زندگی به هرحال به مرگ میارزد و باید برایش جنگید.
بنظرم آمد اصلا سوال مسخره است. خب آدم چه کار میتواند بکند؟ اصلا میتواند برای بیماریاش دقیقا خودش چه تصمیمی بگیرد؟ هیچی. پروسه او را به تن دادن وادار میکند. درمانِ اجباری. داروهای اجباری. ناامید از بهبود اما متظاهر به امید.
نمیدانستم اگر روزی دکتری چنین چیزی به من گفت چه میکنم. کمی از سوال جلو رفتم و سوال را از بقیه پرسیدم. اگر روزی من میمردم دوستانم چه میکردند؟ اصلا چطور باخبر میشدند؟ بجز دوسهتایشان کسی دیگر شماره خانهمان را ندارد. طول میکشید تا اصلا متوجه غیبتم شوند. حتما دیگر وقتی میفهمیدند که همهچیز تمام شده بود. باید از این فکر وحشت میکردم لابد. ولی بیشتر لذت بردم. گفتم چقدر خوب. مردن آدم نباید باعث دردسر بقیه بشود. واکنشها را از خودشان پرسیدم. حتی نخواستند امکان مرگم را بپذیرند. فکرش قلقلکم میداد. آنقدر زیاد که باز هم جلو بروم. فکر کردم اینجور مرگاندیشی پذیرش مرگ را بهتر میکند. آدم را در زندگی هم حواس جمعتر.
زیاد جلو رفته بودم. فکر مرگ باید حد یقف داشته باشد.
محرم تا فاطمیه، فاطمیه تا رمضان و رمضان تا عرفه. ارک و بیتاهرا و صنف، صداها شبیه همند. جای دیگر که میروم غریبهام. صداها آشناهای نزدیکم شدهاند. هرچقدر که میخواهم دل بکنم، نمیشود. میگویم شب آخر است، دفعهی آخر است، نمیشود. رفته بودم معجون بخورم. پایم به اینجا کشیده شدهبود. شرطی شده بودم. توبه میکردم از آمدن، اما بزرگترین هنرم توبه شکستن بود.
بزرگترین بدی در حق هرکسی، کشتن رویاها و امیدهایش است. من به شما قصری میبخشم، اما کاری میکنم که حتی نتوانی برای فردایت هم رویای کوچکی داشته باشه. مجبور باشی در همین لحظه و اکنون زندگی کنی و هیچ نیمنگاهی به آینده نداشته باشی. در همین حالایی زندگی کنی که سرشار از ترسها، تردیدها و دلنبستنهاست. زمانهای که در آن نشود دل بست، زمانهی مردن است.
آقای نصیری، سردار یا آنجور که رفقایتان صدا میزدند، «حاج شعبان» سلام.
راستش توی این چندماهی که روزهایم مانوس به اسم شهدای مدافع حرم بوده است به قصههای اشک آلود کم برنخوردهام. از شما چه پنهان، کم هم گریه نکردهام. از روزهای اولی که برای شهید 26 سالهی مفقودالجسد، سجاد خلیلی، پا به پای علیمی خواندم «حواست هست به موهای سفید سرم؟ حواست هست از گذشته شکسته ترم؟» و گریستم. تا روزهای سرد و سیاه دی که با هر نشانی از حاج قاسم و رفقایش در شهر مکث کردم و اشکهایم را از پهنای صورت پاک کردم.
پریشب از گذرِ بد روزگار، آنجور که ظاهر کار میگفت، به مقالهی شما رسیده بودم. به قصهی غریبانه و آشنای شما. راستش حاج شعبان، عادت کردهام که روی قصههای مدافعان حرم مکث نکنم. قصههایی که هرگوشهی آنها دل مادری لرزیده یا خواهری شکسته است و دختری یتیم شده است. از روی واژههایی که شما را معرفی میکرد شتاب میکردم. من را ببخشید که نقطهی گیرم، اسم «قاسم سلیمانی» بود. آنجا که باید ویرایش میکردم: «شهید قاسم سلیمانی، فرمانده سابق نیروی قدس» در چهلم شما گفته بود: «شهید نصیری از اولیای الهی بود که در جامعهی ما مخفی ماند. او مثل شیشه عطر بزرگی بود که باید درِ آن برداشته میشد تا جامعهی ما عطر آن را استشمام کند.» بغض به گلویم چنگ انداخته بود. حاج قاسم از شما و دربارهی شما همانجور گفته بود که ما هم دربارهی خودش. رگبار جملات بعدی بغضم را سیل کرد. ابومهدی المهندس گفته بود اگر شما نبودید بغداد و دمشق سقوط کرده بودند.
تند و بیتوقف دویده بودم. در گرمای 5 خرداد تل عفر نفس نفس میزدم. دو سال و نه ماه عقبتر، انفجار و سوختن ماشینی را نگاه میکردم که شما توی آن بودید. جایی حوالی نینوا. ما با این اسم چقدر در روضهها گریستهایم. شتاب کرده بودم تا حال حاج قاسم را بعد از شنیدن خبر شهادت شما ببینم. آشناییتان قدّ سن من بود. از سال 71 در سیستان و بلوچستان شروع شده بود. رفیق بودید. با ابومهدی هم. عمر رفاقتتان با ابومهدی بیشتر هم بود. سال 64، سپاه بدر را تصور کردم. جوانانی لاغر و آفتاب سوخته. رفتن شما حتما داغ روی دل رفقایتان گذاشته بود.
اینها را گفتم تا برسم به اینکه حالی حسرت بارتر از حالای شما برای من وجود ندارد. جمعتان جمع است. رفقایتان آمدهاند پیش خودتان. بعد از آنهمه سال دویدن و عرق ریختن. در گرما زیر آفتاب سوختن و در سرما یخ زدن. بعد از آنهمه سال حسرت یک خواب آسوده بر چشم گذاشتن و دوری از لذتهایی که دنیا به شما حلال کرده بود. من این معنی را کمی دیرتر درک کردم. با چندساعت تاخیر؛ در یک خواب عصرگاهی. ریز ریزِ گریهی آقامجتبی به هق هق تبدیل شده بود. با صدای بلند گریه میکردند، و خیره به انگشتر توی دستشان مانده بودند. نماز شهید همدانی را میخواندند، زیر طاق بزرگ مسجد سپهسالار، همانجا که آقا نماز میت خودشان را خواند. از گریهی آقامجتبی به هق هق افتاده بودم. احساس یتیمی داشتم. هنوز از شنیدن خبر فوت آقامجتبی بغض میکردم مثل حالا که هنوز از دیدن عکس حاج قاسم. در همان عالم حواسم بود که شهید همدانی اگر وقت داشت از حاضران جلسات آقامجتبی بود و آقامجتبی هم خیلی قبلتر از همدانی از این دنیا رفته بودند. خواب من چه میگفت؟ زیر طاق بلند مسجد سپهسالار واقعا چه میگذشت؟ نماز آقامجتبی، با آن حال تضرع و زاری برای شهید همدانی معنایش چه بود؟
حتما شما بهتر میدانید حاج شعبان. من خوشتر دارم از میان اینهمه اضغاث احلام، این خواب را به فال نیک بگیرم. خوش دارم آن چند دقیقه حسرتم به حال شما را با حسرت آقامجتبی در خواب پیوند بزنم. شاید کمی حواسم را جمع کنم. کمی خودم را جمع کنم. عالِم خدا وقتی چنان زار میزد، منِ بندهی غیرقابل شمارش خدا چه حالی پیش شما خواهم داشت؟
حاج شعبان، برای نوشتن از شما و به شما دست دست کردم. صبوری کردم تا شاید غبارها خوب بنشینند و ببینم با خودم چندچندم. نشد. من عجولم و بی آنکه حرفم را با صاحب آن دریمان بگذارم آرام نمیگیرم. شما میدانید گامهای این دل بازیگوش و هرجایی را چطور روی زمین سفتی که شما پا گذاشتید، قرار دهم؟
درباره این سایت